شنبه 28 آبان 90
سلام سلام
امروز واسه ما روز خوبی بود آخه صبح به موقع پا شدیم لباس مدرسمونو خودمون پوشیدیم بابایی ما رو برد تلویزیون! البته تلویزیون سیما نه ها تلویزیون خصوصی البته تلویزیون خصوصی هم نبودا پنجره اوپن آشپزخونه بود
اول زینب خانم رفت تلویزیون آقا مجری(بابایی) باش مصاحبه کرد.
اسمت چیه: زینب
چندسالته؟ : 4 سال
کلاس چندمی؟ : پیش دبستانی
دوم نوبت من شد رفتم تلویزیون آقامجری پرسید:
اسمت چیه؟: فاطمه زهرا
چندسالته: 7 سال
کلاس چندمی؟ : سوم
دو دو تا؟
خب همش الکی میگفتیم دیگه واسه خنده بود
بعدش عزیز(مامان مامان جون) اومد خونمون تا دید ما لباسامونو پوشیدیم گفت آفرین....
آخه بعضی وقتا دیر از خواب پامیشیم و یه هفته در میون عزیز ما رو میبره پیش دبستانی بعضی وقتا هم بابایی همراهمون میاد آخه بابایی و مامان جون باید صبح زود برن سرکار.
امروز توی پیش دبستانی به خانم معلممون سلام کردیم، به حرفاش گوش کردیم، صبحونمونو کامل خوردیم با دوستامون بازی کردیم برگشتیم خونه ناهارمونو کامل خوردیم الانم بابایی میخواد ما رو تشویق کنه برامون سی دی آرین بذاره. آرین یه شیطونک داره هروقت کار بد می کنیم جایزمونو از آرین پس میگیره نمیذاره کارتون تماشا کنیم و بازی کنیم ولی خب امروز بچه خوبی بودیم الان باباجون میخواد برامون آرین بذاره چون کارخوبی کردیم شیطونکو شکست میدیم
یادم رفت بگم من و زینب یا من و فاطمه زهرا یه نقاشی از بابا و مامان کشیدیم اینجا میذارمش ببینید
خب ما دیگه بریم باید با آرین بازی کنیم
فعلا بای بای